جملات پندآموز و متن های ادبی دکتر علی شریعتی

ساخت وبلاگ

                متن یا جمله ای از دکتر شریعتی که به نظرتون جالب و زیباست اینجا بنویسین تا بقیه هم بخونن
   

               من از معراج آسمانها می آیم
همه ی طبقات آسمان را گشته ام ، در دل ستاره باران نیمه شبهای روشن و مهربان تابستان ، بر جاده کهکشان تاخته ام ، صحرای ابدیت را درنوردیده ام ، بال در بال فرشتگان ، در فضای پاک ملکوت شنا کرده ام ، با خدایان ،ایزدان با همه ی الهه های زیبای آسمان ، با همه ارواح جاویدی که در نیروانای روشن و بی وزش آرام یافته اند آشنا بوده ام .از هر جا ، از هر یک یادی ، یادگاری ، برایت آورده ام . از سیمای هر کدام زیباترین خط را ربوده ام ، از اندام هر یک نازنین طرح را گرفته ام ، از هر گلی ، افقی ، دریایی ، آسمانی ، چشم اندازی ، رنگی دزدیده ام ، و ، با دست و دامنی پر از خطها و رنگها و طرح های آن سوی این آسمان زمینی ، از معراج نیمه شبان تنهایی ، به دامان مهربان تو – ای دامن حریر مهتاب شبهای زندگی سیاه من – فرود آمده ام ، نشسته ام تا آن ودیعه ها که از آسمانها آورده ام در دامن تو ریزم . برگرفته از کتاب هبوط در کویر    

   

               --------------------------------------------------------------------------------
متن زیر قسمتی از نامه دکتر علی شریعتی است که در کتاب آری این چنین بود برادر آورده است.مخاطب نامه بردگانی هستند که دکتر شریعتی (به هنگام بازدید از اهرام مصر و مشاهده شکوه و عظمت آنها و همچنین نقل قول راهنما توریست ها که از رنج هایی که بردگان در آن زمان متحمل می شدند) بر آن شد تا نامه ای به آن بردگان بنویسند:
ما اکنون، به ظاهر برای کسی بیگاری نمی کنیم، آزاد شده ایم، بردگی برافتاده است.اما به بردگی یی بدتر از سرنوشت تو محکوم شده ایم. اندیشه ما را برده کرده اند. دلمان را به بند کشیده اند و اراده مان را تسلیم کرده اند، و ما را به عبودیتی آزادگونه پرورده اند و با قدرت علم، جامعه شناسی، فرهنگ، هنر، آزادیهای جنسی، آزادی مصرف و عشق به برخورداری و فرد پرستی، از درون و از دل ما، ایمان به هدف، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او را پاک برده اند. و اکنون برادر، ما در برابر این نظام های حاکم، کوزه های خالی زیبایی شده ایم که هر چه می سازند، می بلعیم.
   

   

               خلقت انسان ------------------------------------------------- رودها در قلب دریاها پنهان میشدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند ,و پرندگان در سراسر زمین ناله ی شوق بر میداشتند و جانوران,هر نیمه,با نیمه ی خویش در زمین می خرامیدندو یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما ...خدا همچنان تنها ماند و مجهول,و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس! و در آفرینش پهناورش بیگانه.می جست و نمی یافت.
آفریده هایش او را نمیتوانستند دید ,نمیتوانستند فهمید,می پرستیدندش,اما نمیشناختندش و خدا چشم براه (آشنا)بود.
پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است,در جمعیت چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشید.کسی (نمیخواست),کسی (نمی دید),کسی(عصیان نمیکرد),کسی عشق نمی ورزید,کسی نیازمند نبود,کسی درد نداشت...و.....وخداوند خدا ,برای حرفهایش مخاطبی نیافت!هیچکس او را نمیشناخت,هیچکس با او (انس )نمیتوانست بست..........................(انسان)را آفرید!و این نخستین بهار خلقت بود.
   

   

               در درد ها دوست را خبر نكردن خود يك عشق ورزيدن است.تقيه ي درد,زيباترين نمايش ايمان است.به محبت خلوصي مي بخشد كه سخت شيرين است.رنج تلخ است,اما هنگامي كه تنها مي كشيم,تا دوست را به ياري نخوانيم,براي او كاري مي كنيم و اين خود دل را شكيبا مي كند,طعم توفيقي مي چشاند.    

   

               تنها نعمتي را كه براي تو در مسير اين راهي كه عمر نام دارد ارزو مي كنم,تصادف با يكي دو روح خارق العاده,با يكي دو دل بزرگ ,با يكي دو فهم عظيم و خوب و زيباست.چرا نمي گويم بيشتر؟بيشتر نيست.يكي,بيشترين عدد ممكن است.دو را براي وزن كلام اوردم و نيست.    

   

               چه گران بهايند انسان هايي كه بزرگواري ها و عظمت هاي خوب و دوست داشتني و زيبايي هايي لطيف و قيمتي انساني را دارند و خود از ان اگاه نيستند.اين از ان مقوله نفهميدن هايي است كه به روح, ارجمندي متعالي و عزيزي مي بخشد.    

   

               ادمي كه فقط در مصرف متمدن مي شود ,وحشي از او مترقي تر است.    

   

               مجهول ماندن,رنج بزرگ ادمي است.يك روح هر چه زيباتر است و هر چه داراتر است ,به اشنا نيازمند تر است    

   

               روح هاي بزرگ را از دو جا مي توان شناخت!يكي از نياز بيشتر اشان و يكي از درد هاي بيشتر اشان    

   

               به من تكيه كن!من تمام هستي ام را دامني مي كنم تا تو سرت را بر ان بنهي!تمام روحم را اغوشي مي سازم تا تو در ان از هراس بيا سايي!تمام نيرويي را كه در دوست داشتن دارم دستي مي كنم تا چهره و گيسويت را نوازش كند!تمام بودن خود را زانويي ميكنم تا بر ان به خواب روي!خود را,تمام خود را به تو مي سپارم تا هر چه بخواهي از ان بياشامي,از ان برگيري,هر چه بخواهي از ان بسازي ,هر گونه بخواهي باشم! از اين لحظه مرا داشته باش!    

   

               طواف --------------------------------------------------- خدا ،قلب جهان است،محور وجود است،کانون عالمي است که بر گردش طواف مي کند،و تو در اين منظومه ،چه در کعبه ،چه در عالم،يک ذره اي،ذره اي در حرکت،هر لحظه جايي،يک حرکت هميشگي،فقط يک وضعي،و هر دم در وضعي ،هماره در تغيير ،در شدن،در طواف و اما هميشه و همه جا،فاصله ات با او ،با کعبه،ثابت!دوري و نزديکي ات بسته به اين است که در اين دايرهٔ گردنده،چه شعاعي را انتخاب کرده باشي.دور يا نزديک،ولي هرگز به کعبه نمي چسبي ،هرگز در کنار کعبه نمي ايستي،که توقف نيست،که براي تو ثبوت نيست ،که وحدت وجود نيست ،توحيد است.گرداب انسان ها بر گرد کعبه چرخ مي خورد و آنچه پيدا است،تنها انسان است ،اين جا است که مي تواني مردم را ببيني و مرد و زن نبيني، اين و آن نبيني ،من و او و تو وآنها را نبيني، کلي را ببيني،جزئي را نبيني،فرد در کلي انسان حل شده است، فناء فرد است،اما نه در خدا،در ما،در انسان،در مردم،بهتر است بگويم:در امت!اما فنايي در جهت خدا ،براي خدا در طواف خدا!
   

   

               ... پروردگار مهربان من، از دوزخ این بهشت رهایی ام بخش! در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه ای بانگ عزایی و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی رنجزای گسترده ای. در هراس دم می زنم، در بیقراری زندگی می کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است. هیچ کس، هیچ چیز در اینجا "به خود" هیچ نیست. "بودن من" بی مخاطب مانده است. من در این بهشت، همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم. "تو قلب بیگانه را می شناسی که خود در سرزمین وجود بیگانه بوده ای!" "کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم...    

   

               خداوندا، تو میدانی ، که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است. چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار    

   

               قلم توتم من است ، توتم ماست ، به قلمم سوگند ، به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند ، به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند ، به ضجه های دردی که از سینه اش بر می آید سوگند...
که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم ، گوشت و خونش را نمی خورم ، به دست زورش تسلیم نمی کنم ، به کیسه زرش نمی بخشم ، به سر انگشت تزویرش نمی سپارم
دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم ، چشم هایم را کور می کنم ، گوشهایم را کر می کنم ، پاهایم را می شکنم ، انگشتم را بند بند می برم ، سینه ام را می شکافم ، قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم....
اما قلمم را به بیگانه نمی دهم
به جان او سوگند که جان را فدیه اش می کنم ، اسماعیلم را قربانیش می کنم ، به خون سیاه او سوگند که در غدیر خون سرخم غوطه می خورم ، به فرمان او ، هر جا مرا بخواند ، هر جا مرا براند، در طاعتش درنگ نمی کنم.
قلم توتم من است ، امانت روح القدس من است ، ودیعه مریم پاک من است ، صلیب مقدس من است ، در وفای او ، اسیر قیصر نمی شوم ، زرخرید یهود نمی شوم ، تسلیم فریسان نمی شوم.
بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ، به چهار میخم کوبند ، تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیب مرگم شود ، شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد تا خدا ببیند که به نامجویی ، بر قلمم بالا نرفته ام ، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشته ام.....
...... هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است ؛ توتم من ، توتم قبیله من قلم است.
قلم زبان خدا است ، قلم امانت آدم است ، قلم ودیعه عشق است ، هر کسی توتمی دارد
و قلم توتم من است
و قلم توتم ما است.
   

   

               دل يعني چه؟ دل يعني دل، نه يعني مغز مغز از آن صاحب مغز است و صاحب مغز متعلق به خانواده اش و خانواده اش منسوب به شهرش و شهرش مربوط به مملكتش ببين چه حسابش روشن است و معين و منطقي ! مو به درزش نمي رود! مغز يكي از اعضائ پيكر صاحبش است. همين! اما دل معجزه بزرگ و شگفتي است. حساب ديگري دارد. دل چيست؟ دل آن آدم فهميده اهل درد خوب با حالت لطيف عميق مرموزي است كه در اعماق درون بعضي از موجودات راست بالاي دو پا مخفي است.    

   

               خدا به همان اندازه كه براي كساني كه جز فهميدن نمي دانند دير ياب است,به همان اندازه براي كساني كه جز دوست داشتن نمي فهمند ,به اساني بوي يك گل استشمام ميشود    

   

               با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو.در انزوا پاك ماندن,نه سخت است و نه با ارزش    

   

               وقتي كه بود نمي ديدم.وقتي كه مي خواند,نمي شنيدم............وقتي ديدم كه نبود..............وقتي شنيدم كه نخواند.............!    

   

               اكثريت مردم زندگي مي كنند بي انكه نيازي داشته باشند به اينكه بدانند چرا؟    

   

              |                  

               امروز گرسنگي فكر از گرسنگي نان فاجعه آميز تر است    

   

               هنر عبارت است از"كوشش انسان براي برخوردار شدن از آنچه كه بايد باشد اما نيست" پس انسان كه خود را تنها مي يابدبه وسيله هنر است كه مي خواهد بر اين زمين و آسمان كه با او بيگانه هستند رنگ آشنايي و تفاهم بزند تا آنرا درك كند. كار هنر، ساختن و خلق كردن چيزي است كه در اين زندگي و در اين طبيعت نيست،اما من نياز دارم كه باشد.    

   

               بسيار كم اند از آدمي زادگان كه انسان اند يا انسان مي شوند    

   

               چه بسيارند كساني كه هميشه حرف مي زنند بي آنكه چيزي بگويند و چه كم اند كساني كه حرف نمي زنند اما بسيار مي گويند    

   

               وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغ ها مي كند پر هايش سفيد مي ماند ولي قلبش سياه مي شود ............دوست داشتن كسي كه لايق دوست داشتن نيست اصراف محبت است    

   

               وقتي عشق فرمان مي دهد, محال سر تسليم فرود مي آورد. به نيروي عشقي كه در نهان به خدا داشتم, و به قدرت پارسايي ها كه در خلوت خويش ورزيده ام, و به اعجاز ايمانم به نور, بر سر اين قيامت انفجار هاي بي امان فرياد زدم: آرام!.... شبم روز شد و نارم ,نيروانا. حريق نمرودي بر من گلستان ابراهيمي گشت. هر گلوله ي آتشي,گل سرخي!    

   

               نه من هرگز نمي نالم. قرن ها ناليدن بس است. مي خواهم فرياد كنم. اگر نتوانستم,سكوت مي كنم. خاموش مردن بهتر از ناليدن است.    

   

               هر كسي به اندازه اي كه احساسش مي كنند ,هست. هر كسي را نه بدان گونه كه هست,احساسش مي كنند, بدان گونه كه احساسش مي كنند هست.    

   

               اخلاص : يكتايي در زيستن يكتايي در بودن يكتايي در عشق!    

   

               دوست داشتن از عشق برتر است. و من هرگز خود را تا سطح بلند ترين قله ي عشق هاي بلند پايين نخواهم آورد.    

   

               چه تنگناي سختي است! يك انسان يا بايد بماند يا برود. و اين هر دو اكنون برايم از معني تهي شده است. و دريغ كه راه سومي هم نيست!    

   

               عشق تنها كار بي چراي عالم است چه آفرينش بدان پايان مي گيرد.
معشوق من چنان لطيف است كه خود را به بودن نيالوده است كه اگر جامه ي وجود بر تن مي كرد نه معشوق من نبود.    

   

               چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن ! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است    

   

               در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست ، ولی در نماز پایان است . شاید این بدین معناست که پایان نماز ، آغاز دیدار است    

   

                در عجبم از مردمي که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگي مي کنند،
و بر حسيني مي گريند که آزادانه زيست و آزادانه مرد.
   

   

                زنده بودن را به بیداری بگذرانیم چرا که سالها به اجبار خواهیم خفت.    

   

                سوتک
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟ نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؟ ولی بسیار مشتاقم، که از خاک گلویم سوتکی سازد. گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز وپی درپی، دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد، و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد. بدین سان بشکند درمن، سکوت مرگبارم را .
   

   

               آتش و دریا من با عشق آشنا شدم
و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟
هنگامی دستم را دراز کردم
که دستی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!
« دکتر علی شریعتی »
   

   

               می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم
   

   

               نوروز ------ نخستین روز بهار گویی نخستین روز آفرینش است.
اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است مسلما" آن روز نوروز بوده است.
مسلما" بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز ، روز آفرینش است .
هرگز خدا جهان را و طبیعت را ، با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است.
مسلما" اولین روز بهار سبزه ها روییدن آعاز کرده اند و رود ها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن
و این همه یعنی نوروز
   

   

               ای خدای بزرگ تو چه باشی و چه نباشی ، من اکنون سخت به تو نیازمندم.تنها به این نیازمندم که تو باشی.    

   

               اگر ایمان نباشد،زندگی تکیه گاهش چه باشد؟اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند؟اگر نیایش نباشد،زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد؟اگر میعادی نباشد، رفتن چرا؟    

   

               آدمی تا به راه خویش است ، هیچ است و حقیر. در توکل به مطلق می رسد و در عشق لایتناهی،متناهی می شود.    

   

               به هر حال سه ره پیداست : "پلیدی" ، "پاکی" و "پوچی" این سه راهی است ، که پیش پای هر انسانی گشوده است ، و تو یک کلمه نامفهومی ، و "وجود"ی بی "ماهیت"ی و هیچی ، که بر سر این سه راه ایستاده ای ، تا ایستاده ای ، هیچی ، چون ایستاده ای ، هیچی . یکی را انتخاب می کنی ، براه میافتی ، و با انتخاب راه "رفتن"ات ، "خود"ت را انتخاب می کنی ، معنی می شوی ... --------------------------------- بر گرفته از کتاب خود سازی انقلابی
   

   

               انسان هم در پهنه ی وجود ، در عرصه ی زندگی ، تنهای تنها ، هراس زده ی ترسیده ای است که در برابر در پنهانی آن طرف این جهان ، آنسوی زندگی ، دری که به رویش بسته است ، هر روز سرش را مثل حلقه می کند و هی میزند به این در که یعنی : باز کن .
   

   

               خدایا به من زیستنی عطا کن ، که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم    

   

               کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت:
غرور ، دروغ و عشق ...
چرا که انسان با غرور می تازد .
با دروغ می بازد.
و با عشق میمیرد
   

   

               دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند.
خدا،آزادی،هنر و دوست
در بیان طلب بر سر راهش منتظرند
تا وی کوزه ی خالی خویش را
از آب کدامین چشمه پر خواهد کرد؟
   

   

               بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید هرچند حاصل آن جز رنج و پریشانی نباشد. اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن    

دینی ،علمی ،ادبی...
ما را در سایت دینی ،علمی ،ادبی دنبال می کنید

برچسب : جملات,پندآموز,ادبی,دکتر,شریعتی, نویسنده : kilidara بازدید : 283 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 17:49